آهيسما
آهيمسا
شانزده ساله بودم در افريقاجنوبى در وسط كارخانه قندوشكر زندگى ميكردم
من ودو خواهرم هميشه منتظر بوديم فرصتى پيش بيايد
تا به شهر برويم و به دوستانمان سر بزنيم و به سينما برويم
يك روز پدرم از من خواست تا او را به شهر ببرم
وقتى پدر را آن روز صبح جلوى سالن كنفرانس پياده كردم
گفت : ساعت پنج همينجا منتظرت هستم ،ماشين را براى سرويس به تعميرگاه ببر
شتابان كارها را انجام دادم، مستقيم به نزديكترين سينما رفتم
آنقدر مجذوب بازى جان وين در دو نقش شده بودم كه
زمان را فراموش كردم ، ساعت ٥/٥ به تعميرگاه رفتم و ماشين را گرفتم
به محل قرار پدرم ساعت ٦ رسيدم
پدرم با نگرانى پرسيد: چرادير كردى ؟
آنقدر شرمنده بودم كه نتوانستم بگويم مشغول تماشاى فيلم بودم
گفتم : اتومبيل دير حاضر شد !
نمى دانستم پدر قبلأ به تعميرگاه زنگ زده
پدرم گفت : در تربيت تو نقصى وجود داشته
اين هيجده مايل را بايد پياده طى كنم و در اين خصوص فكر كنم
پدرم با آن لباس و كفش مهمانى در تاريكى شب در آن جاده نا همواره پياده راه ميرفت
پنج ساعت و نيم پشت سرش اتومبيل ميراندم
همان جا وهمان لحظه تصميم گرفتم هرگز دروغ نگويم
اگر پدرم مانند والدين ديگر با اين خطاى من برخورد ميكرد
قطعآ متأثر ميشدم ولى به كار خود ادامه ميدادم
بعد از هشتاد سال هنوز در ذهنم زنده است
اين است ؛؛ نيروى عدم خشونت ؛؛ ( آهيمسا )
خاطره اى از دكتر آرون گاندى نوهء مهاتما گاندى